خاطرات صبحي (6)


تصوير عبدالبهاء در واهمة من

اكثر بهائيان « بهاء و عبدالبهاء را نديده بودند» و اوصاف و شمائل و اخلاق او را بيششتر از زائرين و مبلغين شنيده و از آنجائي كه آدمي بهر كس كه از مطلوب او سخن گويد مي گرود و بالتبع او را دوست داشته با رغبت كلمات وي را بگوش مي گيرد بهائيان مخلص، همين كه مي شنيدند شخصي از حيفا يا عكا آمده پيرامونش جمع مي شدند و فراوان نوازشش مي كردند لقمه چرب و شيرينش مي دادند ! و شهد و انگبين در كامش مي ريختند با ديده حسرت بوي مي نگريستند . وگاهي از شدت اشتياق مي گريستند كه تو روي يار ما را ديده اي پس تو جان جان ما را ديده اي او هم براي گرمي بازار و بگرفتن كار خود و جلب قلوب ساده دلان بهائي شروع به گفتن مي كرد و امور عجيبه و حكايات غريبه از آن ناحيه نقل مي نمود و بهاء و عبدالبهاء را بكرامات و خرق عادات ميستود ، از جمله مي گفت نمي دانيد وجه مبارك چه اندازه گيراست كجا انسان مي تواند برخساره اش نگاه كند بلي ((چشم از آفتاب خيره شود ، خيره گي چون فزود تيره شود )) بسا اشخاصي كه در منتهاي بغض و عداوت بودند بمحض روبرو شدن منقلب وخاضع گشتند !.
من خود اگر بخواهم در اين موضوع آنچه شنيده ام بگويم واقعاً200 صفحه كتابت لازم دارد فقط به ذكر دو حكايت كفايت ميكنم يكي از منسوبان ميگفت ((چون حضور جمال مبارك ((بهاء)) مشرف شديم ايشان با ما حرف ميزدند ولي رويشان بطرف دريچه بود گفتم براي چه؟ گفت براي اينكه ما تاب مواجهه نداشتيم، اگر آدمي را زهره شير بودي در مقابل چشمان مبارك (( زهرهاش بدريدي ودلخون شدي )) از ديگري شنيدم كه مي گفت (( آنچه بر خاطر انساني خطور مي كند او مي داند و ناگفته مي خواند ، چنانچه يكي از رجال مهم ايران بحضور عبدالبهاء مشرف شد و مومن هم نبود در خاطر گذراند اين مدعي اگر اين چراغ را كه روي ميز است كتاب مي كردي مرا در حقانيت او شبهه نمي ماندي . عبدالبهاء في الحال گفت (( اي فلان گرفتيم كه بقدرت الهي ما اين كتاب را چراغ كرديم چه فايده عايد تو خواهد شد )) آن مرد برفور بسجده افتاد خاضع و مصدق گرديد !.
در هر حال اين بنده در اثر اين القائات منتظر زيارت چنين شخصي بودم و اين تصورات را بطور قطع در شخص عبدالبهاء جمع مي دانستم و ديگر فكر امكان و امتناع آن را نمي كردم .

ملاقات عبدالبهاء

پس از اخبار ميرزا هادي ، حال ما دگرگون شد و هيجاني غريب در ما احداث گشت كه بزحمت توانستم از پله ها بالا رفته در اطاق قرار گيرم ، پس از چند دقيقه عبدالبهاء وارد اطاق شد ميرزا هادي و شوقي افندي نيز از پي او آمدند عبدالبهاء بمحض ورود به اطاق گفت خوش آمديد ابن اصدق نزديك شد تا دست و پائي ببوسد منعش نمود كه بجان تو نميشود ! ما هم حساب كار خود را كرده پس از اذن جلوس نشستيم اما من قلبم بشدت ميزد و بي اختيار مي گريستم و ضمناً با كمال دقت نگران به عبدالبهاء بودم و حاضر تا مجذوب لقا شوم ديدم شخصش قامتي نسبتاً كوتاه و شكمي بر آمده دارد با محاسن سفيد تنك و صورت پر چين و چشماني نزديك برنگ آبي و گيسواني بلند ولي بيشتر از موها ريخته دستار سفيدي بر سر و جبه گشاد سياهي در بر دارد و بعكس هائي كه از شمائل او گرفته بودند و قبلاً ديده بودم مانند نبود .
پس از تحيت و احوال پرسي شوقي افندي را فرمود كه (( براي حضرات چائي بياور شوقي افندي امتثال نمود دگرباره گفت : چائي بياور ميخواهيم خستگي حضرات را با چائي بيرون بياوریم )) بعد استفسار از اوضاع ايران و احوال احباب كرده پس از آن گفت حالا خسته ايد برويد قدري استراحت كنيد بعد خدمت شما ميرسيم )) اين بود ملاقات نخستين ما اما من هر چند در ملامح وجه عبدالبهاء فطنت و ذكاء ديدم ولي چون آنچه را از قبل شنيده و قطع كرده بودم نديدم ،كمي افسرده شدم و مثل اينكه نمي خواستم باور كنم عبدالبهاء اين كسست!..
از آنجا براهنمائي ميرزا هادي بمسافرخانه كوه كرمل آمديم ولي من سراپا غرق انديشه ام كه آيا مبلغين و واصفين در وصف اين جمال طريق اغراق رفته و يا خود ما را بصر و بصيرت تباه بوده بالاخره با خود گفتم داني چيست چون ما عمري را در بعد و فراق روزگار بسر برده ايم البته طاقت اينكه جلوه تام جمال را ببينيم نداريم اين بود كه با ما تفضل كرد ! وگوشه چشمي بما نمود ! تا منصعق و مدهوش نشويم ! وانشاالله چون در ما خلق استعداد شود با كمال وجه تجلي خواهد فرمود !!.
در مسافر خانه كرمل با آقا محمد حسن خادم و حاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني و ملا ابو طالب بادكوبه كه مي گفتند متجاوز از صد و بيست سال دارد ديدن كرديم . بنده نسبت به اين اشخاص كه از قدماي احباب بودند بي اندازه حرمت مي گذاشتم و در حقيقت از ايشان توقع كرامت مي داشتم اين بود كه ملازمت حضور ايشان را غنيمت مي شمردم و از همان روز اول با ايشان طرح انس و الفت ريختم آنروز را ناهار در مسافرخانه نان و پنير و حلوا و هندوانه خورديم و پس از كمي استراحت قبل از غروب پائين آمده در بيروني خانه عبدالبهاء جمع شديم يكساعت از شب گذشته بود كه يك نفر از بالاي پله ها صلا در داد كه احبا را احضار فرمودند فوراً جنبش غريبي در همه پديد شد و بسرعت راه پله ها را گرفته يكديگر را پس و پيش كرده داخل اطاق شديم آنجا ديگر چون مطمئن شديم كه جا گرفته ايم در پائين نشستيم عبدالبهاء براي اينكه كسي سرپا نماند و همه براي نشستن جائي داشته باشند پي در پي ميگفت (( بالا بالا بترتيب بنشينيد تا جا براي سايرين هم باشد )) با اين همه آن چند نفري كه نجابت نشان داده از ديگران جلو نزده بودند بي كرسي مانده بناچار بر روي زمين در ميان مجلس نشستند .
آنگاه عبدالبهاء از طرف دست راست در حالتي كه دو دستش را از نظر گذراند و از جميع احوال پرسي كرد بعد بر جاي خود تكيه زده چشمان خود را بست و بفكر فرو رفت ! حاضرين هم تمام ساكت دست ادب بر سينه نهاده چنانكه گوئي نفس ذي نفسي در اين اطاق نيست ! عبدالبهاء پس از لمحه سر بر آورد وگفت (( تائيد قوه غريبي است روح هر كار تائيد آن است و تائيد جميع شئون لازم است اوقاتي كه در بغداد بوديم من طفل بودم يك شاهزاده ايراني بود كه تيمور ميرزا نام داشت پنجاه سال عمر خود را در شكار صرف كرده بود يكروز در كنار شط صيد مرغابي ميكرد و آن مرغابي ها جنس مخصوصي بودند من هيچ جا از آنها نديدم جز چند سال پيش در طباير كنار دريا ، اينها متصل در حركتند زير آب ميروند و بيرون ميآيند ، تيمور ميرزا يكي از آنها را نشانه گرفت چون تير خالي شد مرغابي زير آب رفته و قدري جلوتر سر بيرون آورده بود خلاصه هر چه كرد نتوانست از آنها بزند من تفنگ را از دستش گرفتم و جائي را هدف قرار دادم كه مرغابي سر از آب بيرون ميآورد يك تير بهمين مقياس خالي كردم يكي از مرغابي ها را زدم دومي را نشانه گرفتم به محض اينكه مرغابي سر از آب بيرون آورد هدف شد ، بهمين ترتيب همه مرغابي ها را زدم شاهزاده متحير شد و پرسيد چطور اينها را زديد گفتم شما ديديد كه در روي آب آنقدر مكث نميكنند تا تير بخورد، پس جائي را بايد نشانه قرار داد كه از آب سر بدر ميكنند من فهميده ام از كدام نقطه است آنجا را هدف قرار دادم تيمور ميرزا رو بعقب كرده بنوكر خود گفت سبحان الله اين بابيها در هر كار مؤيدند !! پنجاه سال است كه من شكارچيم ولي نتوانستم يكي از اينها را بزنم يك بچه بابي جميع اينها را زد ملاحظه كنيد كه تائيد چه ميكند ؟ بعد به يكي از زائرين آباده كه مبلغي شاعر بود و شعر خوب نمي گفت فرمود بخوان او هم يك قصيده طويلي از خود خواند و همه را كسل كرد بعد از ختم مناجات گفت ((في امان الله )) يعني برخيزيد برويد احباب هم برخاسته بيرون رفتند مجاورين بمنازل خود و مسافرين بمسافرخانه آمده پس از صرف شام استراحت كرديم .
روز ديگر كه جمعه بود با جميع همراهان بحمام رفتيم و نزديك ظهر بيرون آمديم چون بدر خانه عبدالبهاء رسيديم ديديم سوار شده براي اداي فريضة جمعه عازم مسجد است كرنش كرديم گفت (( مرحبا از شما پرسيدم گفتند حمام رفته ايد)) بعد بطرف مسجد رفت چه از روز نخست كه بهاء وكسانش بعكا تبعيد شدند عموم رعايت مقتضيات حكمت را فرموده متظاهر بآداب اسلامي از قبيل نماز و روزه بودند بنابراين هر روز جمعه عبدالبهاء بمسجد ميرفت و در صف جماعت اقتدا بامام سنت كرده بآداب طریقه حنفي كه مذهب اهل آن بلاد است نماز ميگزارد .
شب بعد و همچنين هر شب بغير از شبهاي دوشنبه بآدابي كه گفتم بمحضر عبدالبهاء احضار ميشديم آنشب نيز از تائيدات الهيه سخن راند و بمناسبت از علماي ايران نكوهش كرد تا رشته كلام باينجا رسيد كه گفت : علماي سابق ايران مثل علماي حالا نبودند اينها عالم نيستند زنديقند سابق بر اين ، اين طور ها نبود علما خدا ترس و متدين بودند و از اين جهت در قلوب مردم نفوذ داشتند بعد از آن حكايت ملاقات مرحوم سيد محمد باقر مجتهد را در اصفهان با محمد شاه ذكر كرد بدين اجمال :« فتحعلي شاه هر وقت باصفهان ميرفت قبل از هر كار از مرحوم سيد محمد باقر ديدن ميكرد چون نوبت سلطنت به محمد شاه رسيد و سفري باصفهان كرد نظر باينكه صوفي بود و با اهل شريعت صفائي نداشت بديدار سيد محمدباقر نرفت پس از يك هفته سيد محمد باقر پيغام فرستاد كه من بديدن محمد شاه خواهم آمد ، محمد شاه وحاجي ميرزا آقاسي ملتزمين ركاب را گفتند هر وقت كه سيد بدينجا آمد كسي اعتنائي بدو نكند قضا را مرحوم سيد باقر وقتي كه وارد عمارت سلطاني شد و اطرافيان و ملتزمين كبر سن و وقارش را ديدند در حالي كه بر الاغ سوار بود صفوف را بشكستند و بطرف سيد هجوم آوردند و بدست بوسيش تبرك جستند و هنگامه برخاست چندان كه بعضي كه دستشان به آقا نمي رسيد سم و دم الاغ را لمس ميكردند سيد نزديك عمارت از الاغ پياده شد و از ناتواني نتوانست از پله ها بالا برود محمد شاه وحاجي ميرزا آقاسي بزير آمدند و زير بغلش را گرفته به بالاخانه بردند سيد كوفته شده بود لذا لدي الورود بر روي كرسي نشست و چون يك كرسي بيشتر در اطاق نگذاشته بودند كرسي ديگر براي محمد شاه آوردند.» بعد گفت ((اين جمله ناشي از اعتقاد و ايمان او بود )) پس از آن از تقواي حجه الاسلام مرحوم ميرزاي قمي بدين مضمون حكايتي نقل كرد « ميرزا ابوالقاسم قمي معاصر فتحعلي شاه بود در ايام او وقتي دويست نفر از تركمانان را گرفته بطهران آوردند ، فتح علي شاه را گفت دست از خون بيچارگان باز دار چه گذشته از اينكه اينها را در جنگ اسير نكرده ايد اينان مسلمان و اهل قبله ولا اله اند هر چند از اهل سنت و جماعتند وي در جواب مرقوم داشت (( اگر ضمانت بهشت را براي من ميكني من از ايشان دست بر ميدارم )) ميرزا در ذيل آن نوشت (( خدايا تو شاهدي كه اين حقير بندگان تو بنده ديگر تو را بترك منكري دلالت ميكند او در ازاي آن ضمانت بهشت را ميخواهد خدايا تو ميداني كه نميدانم فردا چه بر من خواهد گذشت در جنات نعيم مقيم خواهم بود و يا به أليم جهيم گرفتار خواهم گشت پروردگارا از خطیئات در گذر و توفيق طاعت و عبادت ببخش و مغفرت ارزاني كن ))
پس از اتمام سخن گفت: اين دو شعر از مثنوي است با آنكه در آن ايام تعصب بدرجه بود كه كسي باشعار مولوي اشهاد نتوانستي كرد معذالك ميرزا اعتنا باين حرفها نداشت . سخن كه بدينجا رسيد عبدالبهاء باز بدان شاعرك خواندن فرمود و باز مجلس همچنان با مناجات و كلمه في امان الله بر هم خورد !.

ملاقات خصوصي

روز سوم بتوسط شوقي افندي اجازه خواستم كه تنها شرفياب شوم تا امانات و عرايضي كه با خود دارم تقديم كنم . اذن صادر شد قبل از ظهر مرا خواستند رفتم اشيائي كه بعضي از دوستان پيشكش كرده بودند تسليم كردم با لطف پذيرفت و گفت زحمت كشيديد چون خواستم مكاتيب احبا را بدهم فرمود (( جميع را بر كاغذي خلاصه كن و وقت ديگر بده )) بعد از اوضاع ايران و بهائيان طهران سئوالاتي كرد ، با كمال ادب همه را جواب دادم جرأت و شجاعتم از روز اول خيلي زيادتر شده بود و ضمناً در وقت عرض جواب كه بهترين موقع بود با دقت تمام به چشم و روي عبد البهاء ديده دوختم تا ببينم ميشود نگاه كرد ؟ ديدم هيچ اشكالي ندارد در هر صورت اين مفاوضه قريب به نيم ساعت طول كشيد و اگر چه من بالحس و الوجدان مي ديدم كه عبد البهاء در معني هر چه هست به ظاهر انساني بيش نيست و عقل هم ميگفت كه جز اين نبايد باشد ولي وهم كار را خراب مي كرد و ميزان عقل را به خطا منسوب ميداشت .
و اينكه مشاهده ميشود كه در بعضي از احيان انسان با داشتن پاره اي معلومات و مشاهدات باز گرفتار اوهام است جهت اين است كه براي درك حقايق استخدام قوة عاقله نكرده و مقهور وهم شده .
و هر چند اهل وهم به صورت آدميند ولي انسان بالقوه هستند و درك كليات ايشان را ميسر نيست و استفاده از قواي عالية نفس نميكنند و آن خاصيت را متروك و مهمل دارند و اينك براي تذكر و آشنايي مبتديان به ذكر مقاله مختصر و ساده در خصوص نفس و قواي آن با تقديم معذرت از اهل فضل و فضيلت مي پردازيم :

نفس و قواي آن

انسان را در باطن اين هيكل محسوس جوهري است كه ذاتاً با ساير جواهر اجسام محسوسه مباين است و حكما به وجود اين استدلال كردند به اين كه بواسطة اين گوهر تابناك بر جميع موجودات جسمانيه برتري دارد زيرا كمالات نوعيه در نفس آن انواع بيش از نوع انسان ظهور دارد در اين صورت بايستي انسان نسبت به سايرين پست تر و اگر نه برابر و يا بالفرض تمايز او از انواع چون مزيت یكي از آنها بر ديگري اشد همچون تفاوت الماس بر سنگ و حال آنكه چنين نيست و امتياز انسان بر ديگر انواع از اين قبيل كه بر شمرديم نباشد بلكه اساساً تفاوت مغاير نيست .
بالجمله آن گوهر پاك چنانكه ذاتاً متمايز از هر موجودي است ، فعلاً هم متغاير است اثري كه مختص به اين جوهر است و هيچ يك از ساير جواهر با او شركت ندارند دو امر است اول تعقل مفاهيم كليه و ادراك حقايق اشياء دوم صدور ارادات عقليه صرفة مجرده از شوائب جزب ملايمات يعني شهوت و دفع منافرات يعني غضب بدين تفصيل كه جوهر مخصوصه بانسان كه بزبان دين روح ودر اصطلاح حكماء نفس ناطقه اش گوئيم داراي دو قسم از ادراكست كلي و جزئي ، ادراك كلي بدون استعانت از ادوات خارجيه براي نفس ناطقه بالذات حاصل است و ادراك جزئي از طريق آ لات و قواء جسمانيه انجام پذير است از اينجا است كه حكما گفته (( النفس تدرك الكلبات بذاتها و الجزئيات بآلاتها .))
انسان غير از قوائي كه مخصوص بخود اوست شئون نبات و حيوان را نيز در بر دارد .
اصول قواء نباتيه غاذيه ناميه و مولده است ، غاذيه چهار خاصيت دارد: جاذبه ـ دافعه ـ ماسكه ـ هاضمه مولده داراي دو قوه است: محصله و مفصله ؛ محصله آن است كه اجزاء غذا را براي قبول صورت ديگر مهيا مي نمايند .
قواي حيواني : ده قوه بين انسان و حيوان مشترك است پنج در ظاهر و پنج در باطن اما پنج قوة ظاهر سمع و بصر و ذوق و لمس است و پنج باطن اول حس مشترك است كه مدرك صور محسوسه ميباشد دوم خيال كه حافظ صور محسوسه و حزينه دار حس مشتركست سوم و هم كه معاني جزئيه را درك ميكند چهارم حافظ كه مدركة جزئيه را حفظ مينمايد و همچنانكه خيال خازن حس مشترك بود حافظ نيز خرينه دار وهم است پنجم مترصفه كه مدركات مخزونه را بيكديگر اتصال داده استخراج حكم مينمايد و چون بتوسط واهمه استعمال شود متخيله و گر عاقله بكار برد مفكره اش نامند.

جدال عقل با وهم

بايد دانست كه تعقل مفاهيم كليه و ادراك حقائق اشياء كه وقف حرم كبرياي نفس ناطقه است جز از راه فكر صواب صورت نبندد و فكر صواب مگر بدانستن علم ميزان دست ندهد واين جمله جز بمدد عقل يعني قوه درك كليات صورت نگيرد پس آنرا كه معاني جزئيه از مشاهده حقائق كلي باز داشته بآساني خرق حجبات و ممكن نشود و وصول ببارگاه تحقيق ميسر نگردد و چنانكه گفتيم قوه وهم مدرك معاني غير محسوسه است كه در محسوسات موجود ميباشد و احكام جزئي از آن صادر مي گردد بطوري كه ديده مي شود بواسطه ادراك معني ای گرگ در طلب گوسفند برمي خيزد وگوسفند از گرگ مي گريزد و اين قوه در عالم حيوان بسي نافع است چه علتي است حفظ و وقايه آنرا از آفات اما در انسان گاهي با عقل در ستيز و جدال است زيرا جسماني است و معترف نيست بآنچه كه عقل اعتراف به آن دارد نبيني كه انسان در خانه كه مرده در آن گذاشته اند شبي بروز نتواند آورد بل ساعتي توقف نيارد كرد در صورتي كه بالحس والوجدان ميداند كه اين مرده در اين خانه حكم جمادي را بيش ندارد و في المثل بمانند ميز يا كرسي است كه در كناري افتاده معذالك چيست كه او را بيچاره ميكند تا تجربه وعقل را كنار گذارده باز از آن بهراسد و هم ملاحظه كنيد عوام با آنكه مي بينند نفوسي را كه گرفتار مقتضيات عالم طبيعت و ماده هستند و چون سائرين محتاج و محكوم به عوامل طبيعي و دچار سهو و اشتباه معذالك متوهم مي شوند و آن را از مرتبه بشريت به الوهيت عروج ميدهند شك نيست كه اين جمله در اثر تاثير وهم است و وهم در معتقدات بشر نفوذ شديدي دارد و در آن بساط بلكل عقل را بيچاره ميكند ، بعضي را عقيده چنين است كه وهم همان است كه در لسان دين بشيطان تعبير شده !!

**************

رجوع به موضوع

بطوريكه گفتيم هر شب در مجلس انس در محضر عبدالبهاء اجتماع احبا بود و مسافرين هميشه و مجاورين گاه بگاه در آن مجلس شرف حضور مييافتند ، شبي ميرزا عزيز الله خان ورقا به عبدالبهاء گفت: (( قربانت گردم صبحي خوب مناجات ميكند )) در جواب فرمود: بخواند تا ببينم ، اين بنده كه آرزوي اين را از دير زماني ميداشتم جاني تازه يافتم و با نشاطي بي اندازه يك مناجات عربي خواندم قضا را خوش واقع شد و لحنم پسند افتاد ، شب ديگر امر به خواندن كرد ، منجاتي خواندم پس از آن گفت يكي از غزلهاي جمال مبارك را بخوان اين غزل را خواندم كه مطلعش اين است :
و همچنان هر شب گذشته از تلاوت مناجات غزلي نيز ميخواندم و چون همه اشعار بهاء را از بر نداشتم ، اجازه خواستم كه از غزلهاي سعدي و حافظ گاهي بخوانم شب سوم و يا چهارم خواندنم بود كه شروع بخواندن اشعار شعراي متقدمين كرده و نخستين بار اين غزل شيخ را بتمامه خواندم :
چشم بدت دور اي بديع شمايل
ماه من و شمع جمع و مير قبايل
نام تو ميرفت و عاشقان بشنيدند
هر دو برقص آمدند سامع و قائل
عبدالبهاء را كه در وجود مايه اي از حالت جذبه بود ! از خواندن من متاثر شده گفت: « خوب غزلي را انتخاب كردي و اين يكي از بهترين اشعار سعديست اما من در كليات شيخ اين غزل را دوست دارم :
آب حيات منست خاك سر كوي دوست
گر دو جهان خرمي است ما وغم روي اوست
ولوله در شهر نيست جز شكن زلف يار
فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوست
گر بكند لطف او هندوي خويشم لقب
گوش من و تا بحشر حلقه گيسوي دوست
گر شب هجران مرا تا ختن آرد اجل
روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست »
غزل را فقط تا همين شعر خواند وشعر اخير را سه مرتبه تكرار كرد بعد از آن از موسيقي و تاثير آن در نفس سخن به ميان آورده گفت (( ايامي كه ما در طهران بوديم حاجي علي اكبري بود تار زن و بسيار خوب ميزد )) و نيز اظهار داشت (( وقتي كه ما وارد اسلامبول شديم در آن طرف جسر يك شب ما را نگاه داشتند و مستحفظان بر ما گماشتند يكي در سر پل ني ميزد به اندازه اي در من موثر آمد كه تا صبح نخوابيدم )) !!!

**************

گذار بعكا

بعد از اختتام جنگ بين المللي نظر به اهميتي كه حيفا پيدا كرد عبدالبهاء اقامت در عكا را ترك گفته حيفا را مركز دائرة كار خود قرار داد حيفا شهري است كه در دامنة كوه كرمل واقع است و متجاوز از دو فرسخ تا عكا فاصله دارد ولي چون بيت بهاء در عكا و مرقد او در خارج آن شهر است عبدالبهاء بالكل از آنجا قطع علاقه نكرد و سالي چند دفعه و هر دفعه يكي دو هفته در آنجا بسر ميبرد .
زوار بهائي كه به حيفا وارد ميشدند در طول مدت اقامت دو يا سه سفر به زيارت قبر بهاء ميرفتند و مدفن او در جوار قصر بهجي يك ميل دورتر از شهر است قصر بهجي كه يكي از بناهاي عالي آن حدود است مدت نه سال اقامتگاه بهاء بوده و بعد از او زنان و فرزندانش به استثناي عبد البهاء و اهل بيتش در آنجا روزگار ميگذراندند و مادامي كه عبدالبهاء در قيد حيات بود با وجود خصومت و خلاف فيمابين در اين فكر نيفتاد كه برادران و زوجات پدر و كسان خود را از آنجا بدر كند ولي بعد از او شوقي افندي اقدام به اين كار كرد و باستعانت و استمداد مامورين دولت انگليس عائله بها را كه متجاوز از چهل و پنج سال در آن قصر سكونت داشتند بيرون كرده آنجا را تصرف نمود .
در جنب قصر بهجي سه عمارت است كه به يك طرز ساخته شده در يكي از آنها كه كنار واقع گشته و تعلق به فروغيه خانم دختر بها داشت بها را مدفون ساختند و باسم ((روضه مباركه )) آنجا را مزار متبرك و قبله بهائيان كردند !.
آداب زيارت آن مكان بدين گونه است كه از باغچة بيرون عمارت گذشته وارد كفش كني ميشوند كه در انتهاي حياط مقبره است در آنجا كفشها را از پا بيرون آورده وارد مدخل ميكردند و آستانه آنجا را كه از رخام است بوسيده با حالت ادب و سكوت تا نزديك حجره اي كه مرقد بهاء است مي روند بي آنكه داخل آن شوند آستانه در را سجدگاه خود قرار داده بر مي خيزند و بعد بطوري كه پشتشان بطرف آن خانه واقع نشود به پائين آن محوطه مي آيند و همچنان ايستاده يكي زيارت نامه ميخواند و سايرين گوش ميدهند وگاهي نيز همانجا چند دقيقه نشسته مشغول ذكر و مناجات ميشوند سپس چنانكه درون شده اند بيرون ميروند !! يك هفته بعد از ورود ما عبدالبهاء امر كرد به ((روضه مباركه )) برويم از حيفا تا عكا را با كروسه رفته ناهار را در بيت بها شكستيم وخانه مخصوص وي را با اثاثيه اش زيارت كرديم كه از آن جمله بود دو كرسي بشكل سرير كه بها بر روي آن مينشسته و آنها را براي اينكه محفوظ و محترم بماند هر يك را در صندوق بزرگ جاي داده بودند در آنها را باز كرده كرسي ها را بوسيدم و لمس كرديم !.
بعد از ظهر از عكا به باغ رضوان رفتيم در آنجا نيز به زيارت بيت بها نائل شديم و نيز تختي را كه براي او در وسط باغ در كنار نهر در زير درخت توت نصب كرده بودند ديديم و هم ديديم كه نشستگاه او را به دورادور ميل ظريف آهني كشيده بودند و سطحش را گلدان گذاشته تا كسي بنشستن جسارت نكند !!
از باغ رضوان يكسر بطرف قصر بهجي رفتیم نزديك قصر ميرزا هادي گفت ((صبحي يك مناجات بخوان )) مناجات مختصري خواندم پس از اتمام گفت (( ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند و شخصي را از دور نشان داده گفت ميرزا محمد علي است ( برادر عبدالبهاء ) الان از نزد ما رد ميشود )) من چون خيلي ميل داشتم كه هيئت او را ببينم چه از كراهت منظر و رخسار او از بهائيان ثابت چيزها شنيده بودم به دقت متوجه او شدم ديدم پيرمردي است قوي بنيه با قامتي نسبتاً كوتاه و چهرة تقريباً گشاده و محاسن مشگين و گيسوان بلند كه بر اطراف شانه هايش ريخته جبه سرمه در بر و دستار سفيد كوچكي بر سر دارد ، عصاي آبنوسي بدست گرفته بدون اينكه اعتنائي به جمعيت ما كند به نگاه خفيفي از زير چشم اكتفا كرده با وقار و تاني براه خود رفت و بر سر هم بي شباهت به عبد البهاء نبود دانستم معايبي كه در خلقت براي آن ذكر ميكنند و محاسني را كه به اين منسوب ميدارند از چه رو است با خود گفتم آري ديدة حب و بغض عيب و هنر نبيند ولي في الفور استغفاري كرده گفتم چون مخالف با طريقة ماست اگر سراپا حسن هم باشد اقبح ناس است و ايمان به ما اجازه نميدهد كه او را خوب بدانيم و لو اينكه نكويش بينیم !!!

**************

بالجمله به مسافر خانة بهجي رسيديم و دست و رويي شسته آهنگ زيارت كرديم و شبي در جوار روضه بسر برده فردايش به عكا و حيفا برگشتيم قبل از حركت از باغچة روضه مقداري گل ياس جمع كرده با خود به حيفا براي عبد البهاء بردم چون شنيده بودم عطر گل ياس را خوش دارم سه ساعت از نيم روز گذشته بود به حضور رفتم و عرض كردم به دستور مبارك نخست بالنيابه از طرف سركار آقا (( اسمي بود كه عموم اهل بهاء عبد البهاء را در حضور و غياب به آن ميخواندند )) زيارت كردم و بعد از قبل عموم احبا و اين گلها را نيز از آن روضة رشك جنان به ارمغان آورده اند و اكنون ميخواهم از طرف عموم دوستان ايراني پاي مبارك را ببوسم اين بگفتم و سر بر قدمش نهادم و تا خواست مرا منع كند من كار خود را كرده از جاي بر خواسته بودم لذا فرمود : بيا تا من هم روي تو را از طرف احباي ايران ببوسم ، اين اظهار مرحمت كه در نظر اهل بهاء عنايت فوق التصور بود بر اهميت من افزود و مرا مغبوط رفقا كرد !!!

**************

بيان حال مسافرين

قبل از ورود ما به حيفا دسته اي از بهائيان آباده براي زيارت آمده و دو هفته هم با ما در مسافرخانه بو دند در اين مدت كه در مسافرخانة كرمل منزل داشتيم هر روز صبح با ساير مسافرين به « مقام اعلي» مقبرة سيد باب ( به زعم اهل بهاء ) مي رفتيم .
پس از خواندن زيارت نامه و اداي مراسم تقبيل عتبه ، روي خود را به طرف عكاء‌ و روضه كرده نماز مي گزارديم هفته اي يك روز هم در بعد از ظهر هاي يكشنبه در بالاي كوه كرمل در خانة جنب مقبرة باب عبد البهاء و همة احباب از مسافر و مجاور نيز جمع مي شدند و به صرف چاي و خواندن مناجات مشغول ميگشتند و قبل از اختتام مجلس مجتمعاً به زيارت قبر باب ميرفتند بدين ترتيب که: نخست عبد البهاء صدا ميزد: « آقا عباس در زيارت را باز كن » او هم باز ميكرد بعد عبد البهاء گلاب پاشي ( و بعضي اوقات شيشة عطر ) بدست گرفته نزديك در حجره اي كه راه به مقبره داشت مي ايستاد و احباب را يك به يك گلاب ميزد آنها هم كفشها را از پا در آورده با كمال سكوت و آرامش آستانه را بوسيده داخل ميشدند و مقابل خانه اي كه ميگويند جسد سيد در آنجا مدفون است مي ايستادند بعد از همه عبد البهاء داخل ميشد و پشت سر همه مي ايستاد پس با صداي خفيف ميگفت « بخوان» در ابتدا شوقي افندي و اواخر اين بنده زيارت نامه را ميخوانديم، پس از اتمام زيارتنامه عبد البهاء همچنان ايستاده در را مي بوسيد و مي رفت احباب هم در و ديوار و پرده و آستانه را بوسيده به دنبال او مي رفتند .
اما آقا عباس عباسقلي خادم مقبره باب بود كه عبدالبهاء كلمه قلي را از اسمش حذف كرده و بعد از آنكه بهائي شد تمام دارائي و نقدينه خود را داد و اراضي اطراف مرقد سيد را خريد و سرائي براي خود و خانه در آن براي عبدالبهاء ساخت ولي بعد از عبدالبهاء كدورتي از شوقي در دل گرفت تا آنجا كه كليدهاي مدفن باب را از او گرفتند و چنانش كردند كه مجبور شد براي حفظ اموال خود دوباره اظهار انقياد بشوقي كند !.
هر دسته از زوار كه مرخص مي شدند قبلاً بايد زيارت وداعي در روضة مباركه بكنند چون آباده اي ها رخصت رجوع يافتند براي زيارت بهجي شتافتند و نظر باينكه عكا و بهجي مركز كار و اقامت محمد علي افندي و پيروان او بود عبدالبهاء براي اينكه از اتباع خودش كسي بدانها نزديكي نكند تا فريفته آنها نشود گذشته از اينكه ايشان را توصيه مي كرد كه در عكا با كسي ملاقات نكنند يكي دو نفر از كسان خود را نيز با ايشان مي فرستاد تا كاملاً مواظب آنها باشند .
لذا در اين سفر شوقي افندي و يكي دو نفر ديگر را فرستاد مسافرين چون به بهجي رسيدند و از كار زيارت فارغ شدند در اطاقهايي كه جنب قصر و منزل محمد علي افندي بود منزل گزيدند و به خواندن اشعار و مناجات پرداختند در اين وقت شوقي افندي بديشان اشاره كرد كه قصائد وجديه بخوانيد و مقصودش از قصائد وجديه اشعاري بود كه در مدح عبد البهاء و هجاي مخالفان اوست .
يكي از آنان شروع به خواندن اشعاري كرد كه ترجيعاتش را هماهنگ به صداي بلند با يكديگر از روي شوق و شور ميخواندند چون اصل آن اشعار بسيار سست و مطالبش نادرست و ذم بندگان خداست از ذكرش صرف نظر كرده براي نمونه يك بندش را مي گويم (( و الله ز يك فوج عزازيل غبي تر / شد ناقص اكبر / خرسند به اين شد كه رئيس البلها شد / هي هي چه بجا شد )) !
جملة اخير را همه با هم دو مرتبه ميخواندند و مقصود از ناقص اكبر محمد علي افندي است اين اشعار را كه با آن طرز مخصوص در مقابل خانة او مي خواندند البته معلوم است در خود محمد علي افندي و زن و فرزندش و كسانش كه به گوش خويش اين سخنان ناسزا را مي شنيدند چه تاثيري داشت و بر آنان چه مي گذشت . ولي ما را چنان تعصب فرا گرفته بود كه در حسن و قبح اين قبيل اعمال نظري نداشتيم و اين جمله را مبدل بر خلوص و شدت ايمان خود دانسته رافت و رحمت در حق آنان را جايز نمي شمرديم !. زوار آباده چون بحيفا مراجعت كردند مصمم حركت گشتند وحسب المعمول براي زيارت عكس بها روز قبل از حركت خوانده شدند اينجا نيز بنده از موقع استفاده كرده خود را داخل آنها نمودم عكسها را در حجره بهائيه خانم ، خواهر عبدالبهاء جاي داده بودند بيرون اطاق در غلام گردشي ميرزا هادي با حالت ادب ايستاده گلاب ميداد وارد آن خانه شده اول آستانه را بوسيديم ، بعد در ميان حجره سجده اي كرده پس آنگاه نزديك بصدر اطاق شديم كه عكسها را در آنجا جاي داده بودند اگر چه بعضي از همراهان را رعب و وهم چنان گرفته بود كه آن عكسها را بدرستي نتوانستند ديد ولي بنده چون در تحقيق و تجسس زياد مرعوب نمي شدم بخلاف ساير رفقا بدقت آنها را نگاه كردم .
ديدم چهار صورت نقاشي و يك قطعه عكس است نقاشي ها يكي از آنها سيد باب است كه در زير آن مرقوم بود ((عمل كمترين آقا بالا در بلدة اروميه سنه 1266)) ديگر نقاشي هيئت بهاءالله در سر حمام و هم رسم او با لباس درويشي و يكي هم با فينه قرمز بغدادي و دستار راه براه سياه بدور آن اين سه قطعه كار يك نقاش و با قلم آبرنگ (بسيار كوچك) ساخته شده و شبيه است به نقاشي هاي پشت قلمدان پنج رسم ( فتو غرافي بهاءالله ) بود كه كاملاً حكايت از قيافه او ميكرد .
مسافرين كه وارد حيفا ميشدند 9 يا 19 روز بيشتر رخصت توقف در آنجا را نداشتند و اين ايام قليل براي درك حقائق و فهم مسائل كفايت نمي كرد ! خاصه كه چند روز از اين مدت در عكا بسر مي بردند و هم به امورات شخصي خود مي رسيدند و چون مقصود اصلي ايشان از اين مسافرت جز تشرف بحضور عبدالبهاء و زيارت ((روضه )) و ((مقام اعلي )) چيز ديگر نبود زائرين بهمين اندازه قناعت مي كردند و البته صلاح هم جز اين نبود زيرا كثرت توهم و انس زياد رعب ايشان را مي برد و پرده ی وهمشان را ميدرد وچيزهائي مي ديدند و اموري مي شنيدند كه بالمال باعث سستي ايمانشان گشته نفس مدعي را چون خود بشري مي شمردند .
وضمناً گاهي در بين مسافرين اهل درايت پيدا مي شدند كه در طي همان مدت كم درك جزئياتي از مطالب كرده آشنائي با كليات پيدا مي كردند و بمدد عقل بوئي از حقيقت بمشامشان مي رسيد و البته اينان نيز چون در مراتب مختلفه واقف بودند بر طبق عقول و انظار مدركاتشان متفاوت بود.
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام